
«پایین محله دباغان، جایی که الآن اداره آگاهی شدهاست، یک حصار بود. یکی از دروازههای شهر هم آنجا بود به نام «کَنده بار» یا به قولی «خندق بار» که وقتی شتربانها میخواستند وارد شهر شوند، باید ازآنجا عبور میکردند. گاهی هم که شبی، نیمهشبی بود و دروازهبان خواب بود، ساربانها به زنگوله شتر و پاهایشان نمد میبستند که صدا ندهد و دروازهبان را بیدار نکند.» صحبتش که به اینجا میرسد، رو به دوستش میکند و هر دو میخندند، معلوم است یاد خاطرهای افتادهاند: «ما وقتی میخواهیم با کسی شوخی کنیم، میگوییم دروازهبان خواب بود که شما توانستید وارد شهر شوید؟» این روایت یکی از پیرمردهای محله دباغان است؛ از این محله قدیمی که امروز چیز زیادی از آن باقی نماندهاست. حالا سکوت این ویرانهها، سگهای ولگردش و گَردی که با هر وزش باد از ویرانههای آن به هوا بلند میشود، درست شبیه به گورستانی است که در تصاویر کتابهای تاریخی...