
هوشنگ اعلم نگاهش پر از خندهاي مهربان بود. يک جور لبخند صميمانه پر از موج مهرباني و صميميت. جوري نگاهت ميکرد که انگار سالهاست تو را ميشناسد، روبرو شدن با او غافلگيرکننده بود. با اولين کلامي که ميگفتي و سلام بود لابد، پيش از آنکه فکر کني، حصاري را که ناخودآگاه در برخورد با يک آدم بزرگ و يک هنرمند به دور خودت کشيده بودي به رسم ادب و مراعات آداب، با نگاهش و نخستين کلمه اي که ميگفت: فرو ميريخت و به جاويي پنهان کاري ميکرد که دلت ميخواست همان لحظه جعفر صدايش کني! گوشي را که برداشت گفتم، استاد، ما توي وليانيم. گفت: چرا اينقدر دير. گفتم: گم شده بوديم استاد، راه را عوضي رفتيم! پرسيد: حالا کجايي؟ گفتم: وسط وليان جلوي سوپر... گفت: راست دماغتو بگير بيا بالا، صاف. رفتيم. ديدم که ايستاده دم در. از ماشين که پياده شدم. خودم را جمع و جور کردم؛...