
صبح یکی از روزهای اواخر بهمنماه 57، همه جای تهران غوغا بود. تبوتاب انقلاب هنوز در خیابانها جریان داشت ولی مُهر پیروزی بر هرچه میدیدی خورده بود. راهبندانها دیگر معنی دوروز قبل را نداشت و خشم مردم فروکش کرده بود. صبح زود برای انجام کاری به بیمارستان ایرانشهر میرفتم، که سروصدای چندنفر و ناله و فغان مادری توجه مرا جلب کرد، بهسوی آنها رفتم و در اولین برخورد دانستم، کلیمی هستند. از زن جوانتری که کنار بقیه ایستاده بود، پرسیدم: «چه شده است...؟» بیمقدمه درحالیکه دستهایش را تکان میداد، شروع کرد: «برادرم دو روز پیش در میدان عشرتآباد تیر خورده و از سرنوشت او خبری نداریم...» این واقعه آن روزها یک امر عادی بود، سوال کردم: «حالا کجاست... .؟» با دستپاچگی گفت: «نمیدانم، تمام بیمارستانها را دیشب تا به حال زیر پا گذاشتهایم، گفتهاند: «مجروحین میدان عشرتآباد را اینجا آوردهاند، ولی تمام اتاقها را یکییکی گشتهایم، حمید میان آنها نیست...