روز پانزدهم: شنبه 14 مرداد 1396
ساعت ده دقیقه به هشت بیدار شدم و با بچهها رفتیم به رستوران. پس از صبحانه هم، به ساختمان اصلی دانشگاه رفتیم تا در سالن همایش بسیار کوچکی، کارهایمان را ارائه دهیم. در واقع کلاس نیمدایره و پلکانی بود، شبیه کلاس برخی دانشگاههای غربی که در فیلمها میبینیم. به بالای دیوار کلاس، تندیس نیمتنه 12 تن از مشاهیر دنیا را چسبانده بودند. نکته شگفتانگیز و البته اسفبار برای من این بود که همه این 12 تن اروپایی بودند و هیچ تندیسی از مشاهیر شرق و مسلمان در آن میان نبود.
استادان و دانشجویان آمدند و ارائهها یکی یکی آغاز شد. ارائه من یکی مانده به واپسین ارائه بود. در آغاز ارائهام، به تاریخچهای از نقوش تاریخی روی سنگها اشاره کردم و آنها را به دو گروه تصویری و نوشتاری دستهبندی نمودم. پس از توضیحاتی کوتاه درباره اهداف نقش کردن روی سنگها در دوره باستان (مناسکی و یادبودی)، به سنگنگاره و سنگنوشتههای مغولستان پرداختم. در اینجا بیشتر به دو نمونه سنگنگاره در مغولستان پرداختم. از گروه تصاویر و مناسکی، به نقوش گوزنی (Deer Stones) و از گروه نوشتاری و یادبودی، به سنگنوشتههای «گوک ترک» اشاره کردم. نقوش گوزنی بیشتر در جنوب سیبری و مغولستان یافته میشود که مربوط به دوره برنز (3500 تا 1200 پ.م) بود، بلندایشان بین یک تا چهار و نیم متر است و بیشتر رو به خاور/شرق هستند. چون روی بسیاری از آنها عکس گوزن کشیده شده، به این نام خوانده میشوند. سنگنوشتههای گوک ترکها که از 552 تا 744 پ.م در بخشهای زیادی از مغولستان و آسیای مرکزی فرمانروایی کردند را، بهعنوان قدیمیترین نوشتهها به خط ترکی باستان میدانند. درباره این سنگنوشتهها در صفحات بعدی خواهم نوشت.
پس از پایان ارائهام، سه نفر سه پرسش پرسیدند. نخست از همه، «ری»، اهل کره شمالی بود که ابتدا از دوستی با من سپاسگزاری کرد و یک منبر بالا رفت. فکرش را بکنید یک شهروند و کارمند دولت کره شمالی از شما در جمع تعربف کند! سپس درباره شباهت نقش فرش ایران و مغولی پرسید که البته به موضوع ارائه من بیربط بود، اما تایید کردم که برخی تمها و مایههای فرش، بسیار به هم شبیه هستند. سپس زایاباتار (مسئول برگزاری دوره) درباره تعداد واژههایی که در این چند روزه یاد گرفتم پرسید و من هم گفتم به گمانم صد تا واژه و جمله اولیه یاد گرفته باشم. دست آخر هم یک دختر آلمانی درباره تجربیاتم و تفاوت میان آنچه انتظار داشتم از مغولستان و آنچه دیدم پرسید. راستش از پرسشاش هیچ خوشم نیامد. احساس کردم چون زبان مغولیاش بهتر از دیگر بچههاست، خودش را در جایگاه استاد دیده. بنابراین با پاسخهای نسبتا بیربط، از سر خودم بازش کردم. هرچند شاید هم من چنین احساسی داشتهام و او چنین قصدی نداشته. قرار بود هر کسی درباره موضوعی که ارائه میدهیم بپرسد؛ اما هیچ یک از سه پرسش، به موضوع من مرتبط نبود.
هنگامی که همه بچهها کارهایشان را ارائه دادند، یکی یکی ما را صدا میزدند و گواهی حضور در دوره و به پایان رساندنش را دستمان میدادند. گواهیشان همچون نامههای قدیمی بود که دو تکه چوب گرد به بالا و پایین نامه است و در آن به خط مغولی قدیمی که از بالا به پایین نوشته میشود، تنظیم شده بود. به هر کداممان هم یک بلیط جشنواره نادام دادند که در ورزشگاهی در اولانباتور در حال برگزاری بود.
پس از پایان مراسم و هنگامی که زایاباتار از کلاس بیرون رفت، دنبالش رفتم و جا قلمی خاتم که از اصفهان خریده بودم را بهعنوان هدیه دادم به او. یک بسته گز دادم به ونسان (پسر لائوسی) و به چند تا از دیگر همدورهایها همچون مایلی (اهل لائوس)، وندان (پسر روس-مغول)، ری (اهل کرده شمالی)، و آقای جاوخلان (Javkhlan) که مسئول بودند یکی یک کارت پستال از ایران هدیه دادم.
سپس گروهی رفتیم به رستوران برای ناهار. پس از ناهار، وقت آزاد داشتیم. بنابراین برخی از همانجا مستقیم رفتند به جشنواره نادام، من هم به همراه چند تا از دختران مغول-چینی و یک دختر ژاپنی ابتدا رفتیم خوابگاه، وسایلمان را گذاشتیم و بعد با یک خودروی دربستی که از جلوی خوابگاه میگذشت، رفتیم به ورزشگاه برای دیدین نادام. در مغولستان بسیاری از خودروها کار تاکسی را میکنند. یعنی توی کوچه و خیابان اگه برای یک خودرو دست بلند کنید، به احتمال زیاد میایستد، مقصدتان را میپرسد و سپس وارد چانهزنی میشوید برای کرایه.
گرداگرد ورزشگاهی که حشنواره نادام داشت برگزار میشد، بازار مکارهای راه انداخته بودند که بیشتر فروشندگانش، کالاهای بومی و سنتی مغولستان میفروختند. برای ورود هم اصلا بلیطمان را ندیدند. یعنی کسی نبود که کنترل کند. هر کسی میتوانست سرش را بیندازد پایین و برود داخل. یک ساعت و نیم نشسته و چند کشتی سنتی و کنسرت و رقص گوناگون دیدیم. کشتیها گروهی بود؛ یعنی مثلا بیست تا مسابقه کشتی را همزمان در میانه زمین چمن ورزشگاه برگزار میکردند. سپس آمدیم بیرون و از غرفههای اطراف بازدید کردیم. کالاهای سنتیشان خیلی زیبا و تقریبا مناسب قیمت بود. من چهار تا بازی استخوانی (مهرههای استخوان قوزک پای گوسفند) خریدم و یک لیوان استخوان شاخ گاو. همچنین یک تندیس ماهی که با شاخ گاو درست شده بود. برخی از دیگر بچهها را هم در بازار دیدیم. مثلا آنا (دختر اهل چک) و یک دختر مغولی-چینی دیگر را دیدیم که آنها هم در بازار همراه ما شدند.
دست آخر، همه دخترهای مغولی-چینی با یک خودرو برگشتند خوابگاه، من و آنا و مونامی (دختر ژاپنی) پیاده راه افتادیم تا به مرکز شهر و رستوران برسیم. قرار شده بود ساعت 5 همه در رستوران همیشگی باشیم تا پس از شام، مراسم خداحافظی یا گودبای پارتی برگزار شود. همان ابتدای راه، یک فروشگاه بزرگ دیدیم که من و مونامی خواستیم گشتی در آن بزنیم، اما آنا نیامد و گفت خسته شده و میخواهد با تاکسی به مرکز شهر برود. البته این بخش از شهر، بیشتر منطقه مسکونی بود، و فروشگاه و... برای بازدید نداشت. پیاده رفتیم تا رستوران که بیش از نیم ساعت راه بود. کمی در میدان چنگیزخان نشسته و استراحت کردیم. مونامی که گمان میکرد من با «ری» دوست نزدیک هستم، دیدگاه ری درباره کشور ژاپن و بچههای ژاپنی این دوره را از من میپرسید. میگفت چون کره شمالی و ژاپن با یکدیگر دشمنی میکنند، بنابراین بعید است که ری درباره آنها حرفی نزده باشد. به او اطمینان دادم که هیچ سخنی درباره ژاپن و ژاپنیها به من نگفته است. بعد کمی درباره ایران از من پرسید و همینطور که گفتگو میکردیم، راه افتادیم به سوی رستوران.
نیمی از بچهها آمده و بقیه هم پس از ما یکی یکی آمدند. شام منو باز بود و هر کسی هر چیزی میخواست برمیداشت. برخی از بچهها با اینکه در همه این چند روز گوشت خورده بودند، باز هم میرفتند سراغ خوراکیهای گوشتی. من کمی سالاد و سیبزمینی و هندوانه برداشتم و خوردم. همین که شام را خوردیم، بساط موسیقی به راه افتاد و میزهای میانه رستوران را جمع کردند تا میدان خالی شود برای دستافشانی و پایکوبی. و دوباره دردسر من آغاز شد که بگویم هیچ بلد نیستم برقصم. شیشههای ودکا هم از توی یخچال یکی یکی برداشته و کله بچهها هم گرم میشد. پول ودکاها البته با خود بچهها بود. هر شیشه ودکا چهار توگروگ که آن موقع میشد شش هزار تومان. برخی هم دو تا و سه تا خوردند. خلاصه که کلهها حسابی داغ شده بود و برخی میدان را خالی نمیکردند. من هم ایستاده بودم کناری و بیشتر با اردنه گفتگو میکردم. درباره فردا داشتیم برنامهریزی میکردیم. اردنه قرار بود فردا صبح برخی از بچهها را ببرد تا فرودگاه که باز گردند به کشورشان. ظهر هم بیاید دنبال من که با هم برویم سنگنوشتههای تونیوکوک (Tonyukuk) را در پنجاه کیلومتری اولانباتور ببینیم. خلاصه ساعت 10 شب بود که بزن و بکوب به پایان رسید و بازگشتیم به خوابگاه.
در راه بازگشت، کرایه رفتن تا منطقه اورخون که آنجا هم سنگنوشتههای باستانی جای دارد را از یک راننده تاکسی پرسیدم. اردنه برای دو روز دیگر که میخواستم به این منطقه بروم، زمان نداشت و نمیتوانست حتی با پرداخت کرایه هم مرا برساند. راننده تاکسی میگفت برای هر کیلومنر راه دور، یک توگروک کرایه میگیرند. اما پذیرفت با هشتاد دلار (که تقریبا میشد 200 توگروگ) مرا تا اورخون که چهارصد کیلومتر از پایتخت دور بود، ببرد و بیاورد. سامانه اتوبوسرانی در مغولستان رایج نیست و بیشتر باید با خودروی شخصی یا تاکسیهای دربست رفت و آمد کرد. شب بچهها تا ساعت سه-چهار بیدار بودند. من زود خوابیدم، اما به خاطر سر و صدای زیاد دیسکو و بوی الکل و..، حالم خوب نبود و نتوانستم راحت بخوابم؛ بهویژه که سر و صدای رفت و آمد بچهها هم زیاد بود.
ادامه دارد...
دوست و همکار گرامی
چنانکه از فعالیت های داوطلبانه کانون «انسان شناسی و فرهنگ» و مطالب منتشر شده در سایت آن بهره می برید و انتشار آزاد این اطلاعات و استمرار این فعالیت ها را مفید می دانید، لطفا در نظر داشته باشید که در کنار همکاری علمی، نیاز به کمک مالی همه همکاران و علاقمندان نیز وجود دارد. کمک های مالی شما حتی در مبالغ بسیار اندک، می توانند کمک موثری برای ما باشند.
حامی گرامی اطلاعات مالی کانون انسانشناسی و فرهنگ هفتهای یکبار در نرم افزار حسابداری درج میشود شما میتوانید شرح فعالیت مالی کانون را از طریق لینک زیر دنبال کنید.
https://www.hesabfa.com/View/